محل تبلیغات شما

چیزی به من یاد بده . . .



مهتاب نت همه جا رو قطع کردند و واتس اپ و همه چی فیلتره. توی وبلاگم توی قسمت نظر همین پست پیام بدی می تونم بخونم و همین جا جواب می دم. ما خوبیم. فقط نت قطعه. بهت اس ام اس دادم ولی بهت نرسید. به نیلوفر اس ام اس دادم بهش رسید و بهش گفتم بهت بگه نگران نشی. فقط سایت ها و اپ های ایرانی باز می شه. برای همین اینجا اینو نوشتم بخونی. بهم بگو حالت بهتر شده یا نه. منظرتم نونو

نیلوفر منتظر تو هم هستم. عشق اول و آخرم :))))

من محبت کردن را دوست دارم». این جمله یه جوریه. انگار یه منتی پشتش قرار گرفته. بهتره بگم من از محبت کردن خیلی لذت می برم. از اینکه به سگ و گربه و دار و درخت عشق بورزم لذت می برم. کلا زندگی برای من با وجود سگ و گربه و دار و درخت و کوه و دشت و البته آدما، معنی پیدا می کنه. خیلی چیزا منو به شوق میاره. مثل دیدن هر چیزی که توی مسیرم سبز میشه. گاهی حتی از دیدن یه مارمولک هم ذوق می کنم. خصوصا وقتی یهو مکث می کنه و این ور اون ور رو نگاه می کنه.
خیلی می شنوم مردم از محبت کردن زیادی به فردی، گلایه می کنند و شاکی اند. که آره نباید بیش از حد به کسی محبت کرد و فلان. هر چی به مردم بی محلی کنی بیشتر پیششون حرمت داری. آره متاسفانه اینجوریه. هر چی به اصطلاح طاقچه بالا بیای و پشت چشم نازک کنی، بیشتر حرمت داری. وقتی به بعضی از آدما عشق ورزی کنی و یا از همه بدتر، باهاشون درد و دل کنی و یا محرم رازت بدونیشون، براشون بی ارزش می شی. اینو منم خیلی تجربه کردم ولی فکر می کنم من یه فرقی دارم. اینکه واکنش این دسته از آدما برام خیلی مهم نیست. طبیعیه که یه خورده ناراحت بشم، اما زود فراموش می کنم. چون خیلی چیزای دیگه توی دنیا هست که منو همش سر ذوق میارن.
گاهی فکر میکنم دیگه وقت شناختن خودم و اطرافیانم گذشته و الان باید فلان کارو می کردم. اما اینجوری نیست. واقعیت زندگی من منحصر به فرد خودمه. کار به گذشته ندارم، همیشه خودمو آماده ی انجام دادن خیلی کارا می دونم. معاشرت با آدمای مختلف در سطوح مختلف، باعث شده ارزش خیلی چیزا برام کم بشه و خیلی چیزای دیگه برام ارزشمند تر بشه. عملا سطح سواد آدما و یا دانشگاهی که درس می خونن دیگه برام ارزشمند نیست. بهم ثابت شده این موضوع، ربطی به فهم و شعور طرف نداره. حتی تعداد کتابایی که مردم می خونن، خیلی وقتا تاثیری توی فهم و شعورشون تاثیر چشمگیری نداشته. 


+ دانشگاه از طرفی باعث میشه توی مدت زمان کوتاهی به صورت اجباری، یه پیشرفت سودمندی داشته باشی. سودمند، چون یه مدرک بهت تعلق می گیره که خودش امتیاز بزرگیه. از یه طرفم برای من، سراسر استرس و حال بده.

+ از اینکه زبان توضیح برای موضوعات مختلف، شدم، خوشحالم. در اولین برخورد فکر می کنم از پسش بر نمیام، اما با انجام و اتمام هر کدوم، بهم یادآوری می شه که می تونم. و هر بار اون حس خوبو تجربه می کنم.



این عکس قشنگ ترین عکسیه که دیدم. ببین این دخترِ جیگر، چقدر با حال و جدی داره بیل می زنه! رنگ کوه رو میبینی؟ رنگ آسمون و زمین رو ببین. آدما رو ببین. دارم صدای حرفا و خوش و بش کردناشونو با لهجه شون می شنوم. من عاشق اینجام.
چند سال پیش یک بذر رو به فرزندی قبول کردم. ساقه اش که چوب شد و مطمئن شدم از پس خودش بر میاد، برش داشتم و بردمش توی پارک جنگلی چیتگر کاشتمش. الان یه درخت خوشگل 8 ساله دارم که توی چیتگر زندگی می کنه. الهی قربون قدش برم.

 


+ عکسو از اینجا برداشتم.

خیلی وقته که کمبود وقت دارم. اصلا نمی دونم چرا اینقدر زمان تند می گذره. زن عموم زنگ زده به خونه، و مکالمه ی ما ده دقیقه طول کشید. احساس می کنم نصف روز رو از دست دادم. :| شاید دلیلی که چند وقته وبلاگمو هم نمی نویسم همین باشه. کمبود وقت! حتی مشکلم با عوض شدن 24 ساعت شبانه روز به 50 ساعت شبانه روز، هم حل نمی شه.

اینکه بابت چیزایی که می نویسی پول بگیری، خوشاینده. اما فقط اولش. بعدش می شه عادت کردن به گرفتن اندک پولی و همینجور کم کم از هدفت دور می شی.
زمان می خوام. که پایتون رو تموم کنم. زبان رو دوره کنم. زمان می خوام که نوشتنی ها رو بنویسم. 
خیلی خوشحالم که بالاخره کلاس زبان رفتم و دوره ی پایتون رو شرکت کردم. 
این که م» رفت و من یک سال موندم، شاید حکمت های زیادی داشته باشه. اما تلاشم اینه که از این یک سال خیلی بهینه استفاده کنم و به اندازه ی خودش یه رزومه برام داشته باشه. (باید هوشمندانه تر عمل کرد.)

خیلی کارا می خواستم انجام بدم
مثل رنگ کردن پنجره های عمه
خرید برای بچه های آقای ب»
خرید برای زن دایی مسافر

و خیلی چیزای دیگه که اونقدر زیادن، تند تند به ذهنم میان و تند تند از ذهنم میرن.

Tornado

امروز پنج شنبه ست. هوا بارونیه و آسمون رعد و برقای شدیدی می زنه. طبیعت زنده ست. الانم گنجششکا دارن می خونن. اینجا کرمانشاهه. هوای اینجا همیشه فوق العاده خوب بوده. روزا آسمون خیلی آبیه و همیشه چند تا ابر هست که قشنگترش کنه. شباش هم همیشه پر از ستاره های ریز و درشته.
خیلی چیزا می خواستم که نشد. بعد از کلی اتفاق و بلا های کوچیک و بزرگی که تجربه کردم، به یه جایی رسیدم که انتخاب کردم به جای غصه و حسرت خوردن، سعی کنم شاد باشم و از همین زمان، استفاده کنم. 

یه کتاب خوب هم معرفی کنم:

اثر مرکب»

نوشته ی آقای دارن هاردی


این کتابو از فیدیبو خریدم و خوندم. یه تصمیم مهمی که گرفتم اینه که دیگه کتاب کاغذی نخرم. اولویت اولم، خوندن کتاب ها به صورت الکترونیکی هستش. اصلا دلم نمیخواد درخت قطع کنیم.

خیلی دلم برای روزای دانشگاه، پیاده رفتنای طولانی، کلاسا، بچه ها، نوشتن وبلاگم، هدفا و انگیزه هام، تیپ زدنام، و حتی واسه دردسرای اون موقع، تنگ شده. میشه راحت دوباره او روزا رو تکرار کرد. امسال دوباره ارشد رو شرکت می کنم. 

گاهی وقتا همه چی برام بی معنی میشه. یه وقتایی حس می کنم خیلی تنبل و بی انگیزه شدم. یه چیزایی ته دلم جرقه می زنه، ولی قبل از اینکه بخواد گرم بشه و شعله بگیره، اون پوچیِ خرفت میاد و خاموشش می کنه. انگیزه لازم دارم. یه انگیزه ی وحشی که نذاره هیچ نوع افکار منفی ای خاموشش کنه. 

هر چقدر هم بگیم دانشگاه به درد نمی خوره و . ، بازم شخصا فکر می کنم ملاقات با استادا، هرچقدر هم عوضی باشند، برات یه راهنماست، یه نشونه واسه اینکه راهت رو بری! بدونِ محیط و استادای عوضیِ دانشگاه، خیلی وقتا آدم از همون اولِ راه گم می شه.

گاهی باورم نمی شه نونکم رفت. از ته دلم فقط دعا می کنم این حس های بد منو نداشته باشه. 

هرچند خیلی به جمله هایی از نوع عنوان این پست اعتقاد ندارم، سال نود و نه، با خبرای بد، ولی با یه سکوت و آرامشی شروع شد. بگذریم، فقط دعا کنیم _ مثل هر سال که دعا می کنیم و خیلی وفتا مستجاب نمیشه! _ که امسال سال خوبی باشه و اتفاقای خوبش خیلی بیشتر از اتفاقای بدش باشه و همون طور که سرکه رو سر سفره هفت سین میذاریم تا توانایی پذیرش نا ملایمات زندگی رو داشته باشیم، بتونیم صبور باشیم و انرژی و امیدمونو از دست ندیم. امسال، اولین عید، اولین سیزده بدر و کلی "اولین" وجود داشت که نونک پیشم نبود و من خیلی خوشحالم. نصفی از وجودم آرامشش بیشتر از نصف دیگمه. فردا سیزده بدره. تا یک ماه پیش فکر می کردم سیزده بدر پروازمه. نشد. امیدوارم اتفاقی بهتر از اون همه برنامه و تصور، برام بیفته!



جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

امروز روز خوب و پر کاری بود. یکی از روزهایی بود که خیلی کارا کردم. البته از پنج شنبه شب شروع شد و هنوز هم ادامه داره. یاد گرفتن» یکی از قشنگ ترین حس های دنیاست. 
خیلی چیزا رو دلم می خواد اینجا بنویسم. اما نمیشه. بیشتر موضوعات شخصی هستش. اگر از این موضوع بگذریم، موضوعی که جدیدا دارم در موردش کتاب می خونم، آناتومی بدن انسان هستش. خوندن همچین کتابی و یادگیری تخصصی در مورد بدن انسان، یکی از کارایی بود که همیشه می خواستم انجامش بدم. علی رغم اینکه رشتم تجربی نبود و هیچ وقت در مورد این موضوع، مطالعه ای نداشتم، خیلی خوب دارم یادش می گیرم. 

اسم کتاب، آناتومی به زبان ساده» هستش ونویسنده ی کتاب، دکتر محمدرضا نیکروش» می باشد.

عشق اون حس قشنگیه که بعد از همه ی سختی ها، امید ها و نا امیدی ها، غم ها و خوشحالی ها، باهاته هنوز. همون حس شیرینی که توی خلوت خودت باعث میشه بخندی و برای یه لحظه همه ی اونچه که گذشت رو فراموش کنی. عشق، امید به آینده نیست. عشق همین لحظه ای هستش که می خندی. عشق، رقیب و رقابت نیاز نداره. عشق، اون چیزیه که با همون چیزی که هست، خوشحالت می کنه. عشق، شگفت آوره.


من هیچ وقت ازت خسته نمی شم. جهان فیزیکی من. می نویسم و می نویسم و با تو زندگی می کنم و ازت یاد میگیرم.

هر آدمی یه فضایی داره که حرفاشو اونجا می زنه. توی اون فضا، بیشتر شبیه خودشه. یکی توی فیس بوک، یکی توی تویتر و . می نویسه و به نظرم نوشتن، واقعی تر از تصویره. شایدم واسه همینه زندگی آدما با عکسای توی اینستاگرامشون فاصله ی زیادی داره. 

فکر می کنم هر آدمی متناسب با ارزش هر چیزی، براش زمان می ذاره، برنامه ریزی می کنه و اقدامی انجام می ده. وقتی چیزی برات مهم نباشه، جدی نیستی توش. هر چند انگار جدی بودن برای هر کسی، معنی متفاوتی داره. وقتی یه چیزی برات مهم نباشه، جدی نیستی. بقیشم بهونست. 

خیلی وقتا فکر می کنم که به یه کمک نیاز دارم. خیلی بیشتر و بیشتر که فکر می کنم به این می رسم که خودم باید به خودم کمک کنم. من نیاز دارم که خودمو بشناسم. نمی خوام بعد از تجربه ی تلخ، بفهمم که کی بودم و چه کاره ام. 

البته نمی خوام به تجربه ی تلخ، فکر کنم! 

من راه خودم رو ساختم. راه خودم رو ادامه میدم و مطمئنم مسیرم پر از اتفاقات خوبه. هر چند موقع ساختن این مسیر به چیزایی که از دست میدم فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم! تنها چیزی که انجامش دادم، ساختن راه بود. موقعی که داشتم کارا رو انجام می دادم، مدام از گوشه ی ذهنم موضوهات مختلفی می گذشت. خیلی چیزا یاد گرفتم. و تشنه ی یاد گرفتن خیلی چیزای دیگم. شاید خاصیت 29 سالگی باشه. راستی 29 سالگی! دوستت دارم. بیشتر از هر سن دیگه ای.

با همین عنوان، خیلی چیزا دارم واسه نوشتن.


دو تا کتابِ خوب خوندم. دو تا کتابی که شاید خیلی حرفه ای نباشند، ولی برای من کمک کننده بودند. اولیش شفای زندگی» و دومی  نیمه تاریک وجود» هستش. هر دو کتاب کمک می کنند بیشتر خودتونو بشناسید. به گذشته ی خودتون برید، به کودکیِ خودتون، و خیلی از آدما رو ببخشید. هر دو کتاب بهتون می گن بخشش یعنی چی و چه موقع می فهمید که کسی رو بخشیدید. بهتون کمک می کنند بدون اینکه کسی رو درک کنید، یه جورایی درکش کنید! و ببخشیدش! پیچیدست و ساده. هر دو کتاب از معجزه ی نوشتن» استفاده می کنند. برای همین یه دفترچه یا چند ورق کاغذ و یه مداد همراه خودتون داشته باشید و شروع کنید به خوندن کتاب ها و کندوکاوِ خودتون. عمیق خوندنِ این کتابا می تونه حالِ کلِ جامعه ی ما رو خوب کنه.

کتاب نیمه تاریک وجود» کمکمون می کنه اون قسمتِ بدی که ازش خوشمون نمیاد رو دوست داشته باشیم. بفهمیم ما ترکیبی از نیمه ی روشن و نیمه ی تاریک هستیم و تمامِ خودمونو دوست داشته باشیم. اگه بقیه ما رو دوست ندارند، مشکل خودشونه :)))))) بقیه به این دلیل شما رو دوست ندارند چون چیزی در شما هست که اونا رو یاد خودشون میندازه. به زبانِ ساده اینگونه هست که اگه یکی به شما میگه بی ادب، دلیلش اینه که خودش بی ادبه و از بی ادب بودنِ خودش داره رنج می کشه. و از طرفی اگه کسی به شما بگه بی ادب و شما از شنیدنِ این حرف ناراحت بشید، معنیش اینه شما قبول دارید بی ادب هستید. ( هرچند ممکنه شما اصلا بی ادب نباشید و فقط یه تفکر غلط توی ذهنِ خودتون شکل گرفته باشه. به گذشته برگردید و پیدا کنید چه کسی و چه زمانی این صفت و ذهنیت رو در عمقِ ذهنِ شما به وجود آورده.)

نوشتن» یه جور معجزست و کتاب خوندن» هم یه معجزه ی دیگه. قبلا فکر می کردم کسی که کتاب می خونه، درک بالاتری نسبت به بقیه ی آدما داره، فهمیده تره و روش زندگی کردنش از بقیه منطقی تره. با گذشتِ زمان و آشنا شدن با افراد مختلف، فهمیدم هر کتاب خوانی ااما آدمِ درستی نیست. یه عده رو می بینم کتاب می خونند که توی رقابت های کثیف، توی پیش بردن افکار و اعتقادات چندششون، به بقیه چیره بشن. کتاب می خونند که توی حرف الکی زدن، کم نیارن. 


+ خیلی وقته کتابِ کاغذی نمی خرم. به نظرم وقتش رسیده که بیشتر از کتاب های الکترونیکی استفاده کنیم و بیشتر مراقب کره ی زمین باشیم.
+ این دو کتاب رو می تونید از فیدیبو به صورت الکترونیکی بخونید. 

ما چاره‌ای نداریم
جز گفتنِ یک خدانگهدار!
چاره‌ای جز در آغوش کشیدن و اشک ریختن و دست تکان دادن. حالا چه با لبخند اشک بریزی، چه در خودت، چه فرقی می‌کند؟‌ لابد شما هم دیده‌اید کسانی را که وقت خداحافظی بلندبلند می‌خندند. سرشان را بالا می‌گیرند، طوری سینه صاف می‌کنند که انگار از فولادند. کسانی را که، می‌خواهند اندوه‌شان را قایم کنند. کسانی که وقت خداحافظی، به روی خودشان نمی‌آورند توی دلشان چه آشوبی است. نمی‌خواهند کسی بفهمد توی دلشان دارند رخت می‌شویند. نمی‌خواهند کسی بداند توی دلشان دارند درخت‌ها را با اره زنجیری می‌اندازند. آنها تنها می‌خندند، در آغوش می‌کشند و خم به ابرو نمی‌آورند. خداحافظی که کردند برمی‌گردند، جایی قایم، پرندهٔ مُردهٔ توی گلویشان را بیرون می‌کشند، خودشان را بغل می‌کنند و سخت شانه‌هایشان می‌لرزد. انگار که هزار سال بغضشان را خورده باشند؛ زار می‌زنند و تکه و تکه می‌شوند. هی رفیق! ما محکومیم به گفتن یک خدانگهدار؛ خداحافظی از مادر، خداحافظی از درخت. بی‌آنکه آنها را سخت در آغوش کشیده باشیم، بی‌آنکه آنها را سیر بو کرده باشیم. بی‌آنکه دست کشیده باشیم روی رادیو؛ روی دیوان حافظ، روی ترانهٔ یک کولی. ما وقت خداحافظی همه چیز را جا می‌گذاریم و می‌گذریم. تنها اسفی شاید توی جیب‌هایمان باقی مانده باشد برای روز مبادا.
او کدام پرنده را پرواز کرده بود؟ کدام آواز را سرکشیده بود که دست‌هایش بوی خداحافظی می‌داد؟ کدام کوچه‌ها را دویده بود که آن طور نفس‌نفس می‌زد؟ وقت خداحافظی‌اش چیزی نگفت، تن‌اش بوی آهویی را می‌داد که خواب تفنگ دیده باشد. باید می‌دوید. کمی پیش‌تر از اینکه ملافه را روی صورت‌اش بکشند، کسی چشم‌هایش را با دست بسته بود. چمدانش اما هنوز گوشهٔ اتاق است . . .


+ از صفحه ی اینستاگرام @peymanghadimi
+ دلم می خواد ماجرای من، حال و هواش متفاوت از حال و هوای رفتنِ بقیه ی آدما باشه، اما هیچی نتونسته حال و هوای الانمو مثل این دل نوشته، توصیف کنه.
روزهاست چمدون منم گوشه ی اتاقه. هر چند روز، یه چیزی بهش اضافه میشه. مامان انگار، بعد از رفتن مهتاب، دقت و حوصله ی بیشتری داره واسه راهی کردنِ این یکی دخترش. میگه براش سخت نیست، اما من نمی تونم باور کنم.
این چمدون هی پر تر و پر تر میشه اما انگار کافی نیست، انگار خالیه. شاید بودنِ عزیزات، تنها چیزی باشه که همه چیو، همه نداشته هاتو برات پر می کنه. 


آخرین جستجو ها

Steven's life دنیای اخبار، الکترونیک، روباتیک، شبکه های کامپیوتری، موبایل و تعمیرات رُمــــان کَــــده chiibowoodsund Sylvester's memory Thomas's receptions parstewordcu فروش ساعت ابزار عینک قهوه ساز ژل اسپری تاخیری موبر مسجد و کانون مهدیه مشهد عکس عاشقانه